دوباره

ساخت وبلاگ
یادم نیست، اخرین باری را که میدانستم وبلاگی در دنیا متعلق به من است.. خیلی خیلی اتفاقی، درست بعد از نیمه شب، وقتی که هیولاهای ذهن حمله ور میشوند، یادم افتاد اینجا را دارم.. یادم افتاد چقدر دوست داشتم اینجا را.. و در یک آن فهمیدم شاید جواب سوالاتم را اینجا پیدا کنم.. جایی که خودم را پنهان کرده ام..الان که دارم مینویسم، تمام سلول های بدنم در حال رقصند، نه از خوشحالی که از شگفتی و وحشت و بی تابی.. باور کنید تا وقتی ننویسید خودتان را نخواهید شناخت.. تا وقتی نوشته ها را نخوانید، خودتان را نخواهید شناخت.. بعد از سال ها، بالاخره دارم جواب سوالم را همینجا، به وضوح میبینم.. جواب سوالاتم تمام مدت همینجا بوده، درون ذهن خودم..سال های خیلی طولانی خودم را قایم کردم، اسمم را، هویتم را چهره ام را و ذهنم را.. انقدر که برای خودم هم غریبه شدم.. همه اش برای اینکه کسی نبایست میفهمید. کسی نبایست میدید.. برای چه؟ کسی نمیداند.. و من سال ها مثل گوسفند سربه راهی که از سایه هم میترسید اطلاعت کرده ام.. حالا برای هیچکس در هیچ نقطه دنیا مهم نیست که من دیده شوم، یا شناخته شوم.. و من چقدر خودم را درون زندان ذهنم نگه داشته ام.. روحم نا امیدانه اینجا نوشته است که خودم دارم خودم را عذاب میدهم و با این همه، هیچ چیز تغییر نکرده..حالا سی سالم شده، هنوز احساس میکنم دنیا برای من نیست، هنوز احساس میکنم هیچ چیز و هیچکس برای من نیست، هنوز هم زیادی احساس میکنم، هنوز هم زیادی فکر میکنم.. هنوز هم.. اضطراب خواب را از چشمانم می دزدد.. اما به گمانم سرنوشت همیشه چیزی در استین خودش دارد..پ. ن: به تمام دوستانم، دلم برایتان تنگ شده.پ.ن2: هیچ جا را برای نوشتن قبول ندارم.. به جز اینجا. ترس از تغییر به گمانم دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 21 تير 1401 ساعت: 15:28

  یک روز خیلی آفتابی؛ وقتی که گربه ها هم زیر سایه های توی خیابان لم داده بودند، زنی با موهای سیاه-درست همرنگ شب- از پشت در قرمز رنگی بیرون آمد. نگاهش مثل زن های دیگر نبود.از آنطرف خیابان داشتم او را م دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 103 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:50

 

 

 

دیگر مهم نیست که من چه فکر می کنم..یا حتی مهم نیست که تو چه فکری می کنی..

من اما حس میکنم رها شده ام.. چقدر می ترسم از این حس رهایی.. به هیچ جا, به هیچکس, به هیچ زمانی تعلق نداشتن, چیز ترسناکی ست..

 

کوچه ها را میگردم و چشم های حال بهم زن همه را تماشا میکنم. با خودم میگویم چرا انقدر بیزارم؟ نفرتم را نمیتوانم پنهان کنم. احمق های لعنتی..

 

 

پ.ن: بنفشه های من...

 

دوباره...
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:50

جایی که آدم خودش را فراموش کند کجاست؟خیلی ها، مثل خودم گمان میکنند اگر محل زندگی و دنیایشان را تغییر دهند همه چیز خیلی بهتر و عالی تر خواهد شد.. فکر میکنند این حس های زنجیر مانند، رهایشان خواهد کرد.ول دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:50

حس خوبی دارم.. درک شدن حس خوبیست شبیه آبی که در مشتم نگه داشته ام.. میدانم تمام قطره ها دارند آرام آرام از مشتم فرار میکنند.. میدانم چقدر همه چیز برای من تراژدی و سهمناک است..اما نمیتوانم.. نمیتوانم ا دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:50

در زندگی هر آدم، بعضی ها هستند که هرگز و هیچوقت از ذهن پاک نمیشوند.. ربطی به دوری و نزدیکیشان هم ندارد.. می آیند و چنان ردپایی به جا می گذارند، که نمی توان فراموششان کرد..

تو را از بیخ و بن تغییر میدهند، شکل میدهند. جوری که خودت هم میشوی یادآوری از آنها..

خیلی سخت تلاش میکنی که نروند. به خودت می ایی و میبینی همه چیز تمام شده و تو جا مانده ای.

بدترین حس دنیا جا ماندن است..

دوباره...
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:50

بلاگفا تیر آخر را زد.. مثل قاتلی بی رحم.. حرف هایم ته کشیده انگار..مثل گذشته ها دیگر دوست ندارم حرف هایم را، افکارم را اینجا بنویسم..حتی الانش هم حوصله هیچ چیز را ندارم.. کتاب هایم را نصفه نیمه رها می دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 19:01

 

 

سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی

عیبم مکن که در سر سودای یار دارم..

 

                                          سعدی

دوباره...
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 19:01

می دانید, حتی اگر قلبتان را رها کنید, خاطرات مثل عنکبوت های سیاه بی رحم, هر شب به شما هجوم می اورند.. و هرچه سعی کرده باشید جایی مخفی شوید, باز هم عنکبوت ها شما را پیدا خواهند کرد.. با ترس ها باید روب دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 117 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 19:01

تازه گی ها همه چیز از یادم می رود.. یادم می رود باید بخوابم..باید بیدار شوم..باید همه چیز را تکرار کنم..باید بدانم همه چیز تمام شده و دوباره همه چیز تمام خواهد شد.. و دوباره هیچ چیز مهم نیست و من گیر دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : killtherose بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 19:01